قصه شهید آوینی و تاکسیران. سوار تاکسی بین شهری شدم ، مسیرم تهران بود. اصلا با راننده درباره مقدار کرایـه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم، اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیبم ولی پولی نبود ... ! جیب پیرهنم! نبود که نبود ... گفتم حتما تو کیفمه، اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پولی همراهم نیست، چیکار میکردی؟!! گفت: به قیافه اش نگاه می کنم! گفتم: الان فرض کن من همـان کسی باشم که این اتفـاق بـراش افتاده ... ! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخـت و گفـت: به قیـافـه ات نمیـاد که آدم بـدی باشـی، می رسونمت... خدای من! من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیـال اینکه توشـه ای دارم، اما الان هرچه نگاه می کنم، می بینم هیچـی ندارم، خالیه خالی ام... فقط یک آه و افسوس که مفت، عمرم از دست رفت... خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سر در گمی پیاده مون میکنی؟؟؟ الهی و ربی من لی غیرک ... ( خدایا غیر از تو کسی را ندارم ) شهید اوینی نقل از: حجت الاسلام حاج آقا محمود خیراللهی 17 بهمن 1399