داستان حضرت یوسف علیه ‌السلام

داستان حضرت یوسف ع، او پیامبر الهی بود، که نام مبارکش 27 بار در قرآن کریم آمده است. سوره دوازدهم قرآن دارای 111 آیه، به نام اوست و از آغاز تا پایان این سوره مبارکه، پیرامون سرگذشت یوسف علیه ‌السلام به ما درس زندگی و امید می دهد و بسیار آموزنده است.

حضرت یوسف ع
داستان حضرت یوسف ع، یعقوب نبی گفت: این نشانه ای است از نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.

داستان حضرت یوسف ع، يعقوب نبی و يوسف علیه السلام

حجت الاسلام محمود خیراللهی استاد حوزه و دانشگاه، داستان سرگذشت یوسف(ع) را به قلم ذوق و هنر خود به سروده ای زیبا در آورد که با هم می خوانیم.
یوسف صدیق(ع)
یوسف کنعان نگـر، بد نوجوان رشک ملک
بس شگفت در عرش عالم در بلندای فلک
*****
عفـو یوسف بین نباشـد در مقـام انتقـام
بلکه با دریای رحمـت، هـم  نوا بـا احترام
*****
چون تـرا  گـوش است و طاعـت پـرده دار
این مدال فتح و پیروزی بودچون ذوالفقار
*****
چون  برادران  ز کنعـان آمدند از راه دور
آن نجـوم  آشنـا را دید  و غرق  در سرور
*****
قلب پر مهـرش نگر  شـد  شاکـر پروردگار
وه چه خوش آورده ای  از لاله های زرنگار
*****
کو نباشـد برده و فرزنـد یعقوب نبی است
هم ز اسحاق نبی و هم زسکّان ولی است
*****
هم شمـا بودیـد باعـث در شناسـایی من
تـا خلیـل اللـه  سـرایـد از  درخشــانی من
*****
بار دیگر چـون که  برگردیـد با خـود آوریـد
آن یکـی دیـگــر  بــرادر را، مـزیّـن پروریـد
يعقوب نبي و يوسف ع
داستان حضرت یوسف ع، يعقوب نبي و يوسف علیه السلام
باز گشتیـد آوریـد بنیـام را همـراه خویش
تا ز غلات و گندم صاعتـان پر گشته بیش
*****
آمدند و با پـدر گفتند کای شمس الضّحی
همره مـا کـن بـرادر کـو بـود  بـدر الـدّجی
*****
تا که صـاع گنـدم  و غـلات را بیش آوریم
تا که صـد لاله ز گل های مصفّـی پروریم
*****
پس پدر گفتا چه اطمینـان به  فرجام شما
یوسفـم بردیـد و تسویـلات  شـد دام شما
*****
جملگی گفتنـد در عهـد و  وفـا ما  صادقیم
شک مکن جانا که درپیمان خدا را شاهدیم
*****
پـس ببـردند  همـره خـود  اختـر بدر الدجی
چون که یوسف دیدآن نور مشعشع درفضا
*****
غرق  شـادی  و بـرادر را در آغوشش کشید
بوسـه زد  بنیـام را و مـاه کنـعـانـش بدیـد
*****
گفت با وی  من برادر باشـم و تو نور عین
تـو عزیـز و سـروری  در لالـه زاری از ختـن
*****
یوسفم من سال ها می سوختم در انتظار
تا چنیـن روزی به بینـم  اختـرم را در کنـار
*****
من نگهدار تو  و گـر صحبتی آیـد به پیش
خم به ابرو ناور و اندوه زائل کن ز خویش
*****
گفت یوسف با ندیمـان  رازِ انـدر سینـه را
نقشه ای بایـد، نگـه داریم ما این لالـه را
*****
پس صـلا آرید، صـاع پادشـه مفقـود شد
هرکه دررحلش بود، ضامن ومسدود شد
*****
خودهدف بودش برادر را که آرد نزدخویش
پرورد بنیام را باجان شیرین، شهد خویش
*****
آمدنـد چـون والدینـش در فـضـای کـاخ او
با تواضع سجـده کرده مست از شوق سبو
*****
بـرد یوسـف والدینـش را بـه عـرش کبـریـا
با تواضـع گفت بین جـان پـدر لطـف خـدا
*****
گفـت یوسـف با پــدر تعبیـر رویـایـم  نگر
کن تماشـا لطـف حق سر لوحه جان بشر
*****
یوسـف صـدیـق آیـد مـاه  کنعـان  کـوه نور
گشته شیدا شائق وسرمستِ آن سحّار طور
سراینده: “شیدا” مهر 1404، داستان حضرت یوسف ع، يعقوب نبي و يوسف علیه السلام.
***** ***** *****

داستان کودکی حضرت یوسف و دشمنی برادران با او

خواب حضرت یوسف علیه السّلام
صبح طلوع کرد و خورشید درخشان، چتر منور خود را بر موجودات جهان گشود و یوسف بعد از رویای شیرینی که در خواب دیده بود از جا برخاست.
به سرعت خود را آماده کرد و با چهره ای خندان و شاداب به سوی پدر شتافت.
یوسف گفت: پدرجان دیشب در خواب، رویای جالبی دیدم
روح مرا شاد و دلم را خشنود ساخت: “خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه همه بر من سجده می کنند”.
چهره یعقوب علیه السّلام از خوشحالی درخشید و نور خرسندی در میان چشمانش هویدا گشت و گفت:
ای نور دیده من، خوابی که تو دیده ای از رویاهای صادق است،
برتری تو را که من پیش بینی می کردم تایید می کند و آن سعادتی که من برای تو امید و آرزوی آنرا داشتم، دراین خواب آشکار است.
فرزندم! این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود.
یعقوب-نبی گفت:
این-نشانه ای است از نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت و ازآن نعمت ها تو را نیز بهره مند خواهد ساخت، ولی این خواب رابرای برادرانت نقل نکن.
ازاین جهت که مادر این دو فرزند (یوسف علیه السّلام و بنیامین) در قید حیات نیست،
یعقوب علیه السّلام آن دو را نسبت به دیگر فرزندان بیشتر دوست داشته و مورد شفقت ومهربانی خاص خود قرار می دهد واین خواب صادق به شدت دوستی و علاقه یعقوب افزود.
این_تشدید محبت یعقوب، از نظر برادران یوسف و بنیامین مخفی نماند.
مشورت برادران یوسف علیه السّلام
بالاخره آتش حسد برادران زبانه کشید و کینه یوسف و بنیامین را به دل گرفتند،
حسادتشان جوشید و در محلی جمع شدند تا با یکدیگر به مشورت و تبادل نظر بپردازند و نقشه مشترکی علیه آن دو طرح نمایند.
یکی از برادران گفت: مگر نمی بینید که یوسف و برادر او پیش پدر از ما محبوب ترند؟! مگر نمی بینید که به یعقوب از ما نزدیک ترند؟!
من نمی دانم چه چیزی ارزش ما را در نظر یعقوب کاسته است؟
مگر ما از یوسف و برادرش، بزرگتر نیستیم؟ مگر ما از جهت نیروی بدنی و تجربه برتر از این دو برادر نیستیم؟
مگرما در راه مصالح پدر و خدمت وی کوشش و از منافع وی حفاظت نمی کنیم؟!
به چه علت یعقوب، این دو برادر را بر ما ترجیح و برتری داده است
ما را کنار گذاشته است؟ آیا آنان به شرافتی اختصاص دارند و ما بر این شرافت و مزیت آگاه نیستیم؟
بنابراین تا یوسف زنده است و در جمع ما وجود دارد، او و برادرش در قلب پدر جای دارند و هر روز آنها بین قلب پدر و ما حجاب های تیره بیشتری ایجاد می کنند.
شفای این درد که قلب ما را می آزارد و اضطراب و تشویش خاطر ما را فراهم ساخته، این است که در کمین او بنشینیم و خونش را بریزیم، او را بکشیم و آثارش را محو کنیم،
یا اینکه یوسف را در بیابانی دور از آب و آبادی رها کنیم تا حیوانات بیابان او را بدرند و یا رمل های صحرا او را در زیر خود دفن نمایند.
پس از مرگ یوسف فاصله کنونی ما و پدرمان کمتر می گردد و این شکاف عمیق پر می شود.
سپس از گناه خویش توبه می کنیم و پس از آن قومی رستگار و شایسته خواهیم بود.
یهودا که در فکر با تدبیرتر از همه آنان بود گفت: اگر شما تصمیم قطعی دارید که به طور دسته جمعی او را از صحنه زندگی بیرون برانید، چاه بیت المقدس جای مناسبی است.
رهگذران شب و روز از این منزلگاه در گذرند، شما یوسف را در این چاه بیندازید تا قافله ای که از این سرزمین عبور می کند او را بگیرد و به هر کجا می خواهد ببرد.
بدین طریق ما به مقصود خود رسیده ایم، یوسف را از خود رانده ایم و از ننگ و عار و گناه کشتن او نیز نجات یافته ایم.
برادران رای یهودا را پذیرفتند و شب هنگام بر اجرای آن تصمیم گرفتند تا نقشه خود را عملی سازند.
اجرای نقشه علیه یوسف علیه السّلام
یعقوب-دوازده پسر داشت، که دو نفر از آنها یوسف و بنیامین از یک مادر بودند، که راحیل نام داشت.
نبی بزرگوار نسبت به این دو پسر مخصوصا یوسف محبت بیشترى نشان مى ‌داد، زیرا اولا کوچک ترین فرزندان او محسوب مى‌ شدند و طبعا نیاز به حمایت و محبت بیشترى داشتند،
ثانیا طبق بعضى از روایات مادر آنها راحیل از دنیا رفته بود، و به این جهت نیز به محبت بیشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در یوسف، آثار نبوغ و فوق العاده اى نمایان بود.
مجموع این جهات سبب شد که یعقوب آشکارا نسبت به آنها ابراز علاقه بیشترى کند.
صبح گاه توطئه
آنگاه که صبح طلوع کرد برادران یوسف نزد پدر رفتند، هوای نفس، مکر و خدعه را بر ایشان زینت می داد.
فرزندان یعقوب به پدر گفتند: ای پدرجان: یوسف برادر و پاره تن ماست، آیا اجازه می دهی یوسف را برای گردش، همراه خود به بیرون شهر ببریم تا از کشتزارهای زیبا لذت ببرد؟
پدرجان: اگر یوسف را به همراه ما بفرستی همچون چشمان خود او را محافظت می کنیم.
یعقوب-که از آینده بیم داشت و از وقوع حادثه تلخی در هراس بود گفت: اگر یوسف از جلو چشم و قلب من دور گردد، غم و غصه مرا فرا می گیرد.
من می ترسم شما یوسف را ببرید و از او غافل شوید و گرگ به او حمله کند و او را از بین ببرد.
در این صورت برای من اندوهی ابدی، قلبی سوزان و چشمی گریان به یادگار خواهید گذاشت.
برادران یوسف گفتند: آیا چنین چیزی ممکن است؟ ما جوانانی نیرومند و قوی هستیم.
یعقوب_نبی گفت:
درصورتی که با جان و دل از او مراقبت و همچون چشم های خویش از او محافظت نمایید، در بردن او اجازه دارید و خدا در این امر بر شما احاطه دارد.
پیراهن خون آلود
باطلوع خورشید، برادران یوسف او را به همراه خود روان کردند.
آنهاراه چاه را پیش گرفتند و هنوز به چاه نرسیده بودند که از مقصد خود پرده برداشتند و کینه دیرینه آنان آشکار گشت. دل هایشان سخت و قلب هایشان سیاه شد.
پیراهن یوسف را از تنش خارج کردند و او را به چاه انداختند تا دست تقدیر، سرنوشت او را تعیین کند.
این حال ناله و زاری یوسف و اشک های روان او در دل برادران ترحمی ایجاد نکرد!
برادران-یوسف فکر می کردند مکر و حیله و صحنه سازی آنها می تواند ادعایشان را اثبات کند.
آنهاپیراهن یوسف را به خون آغشته کردند، با این تصور که این پیراهن خون آلود می تواند دلیلی بر صحت ادعای ایشان باشد.
آنها به پدر گفتند: پدرجان! آنچه که از آن می ترسیدی و بیم داشتی واقع شد.
زمانی که ما یوسف را پیش اثاثیه خود گذاشتیم و جهت انجام مسابقه به کناری رفتیم و گمان نمی کردیم که گرگ قصد یوسف را کند،
گرگ یوسف را تنها یافت و به او حمله کرد و وی را به قتل رسانید.
این-پیراهن خون آلود یوسف است، اگر چه ما راست می گوییم ولی گمان نمی کنیم که به صدق گفتار ما یقین پیدا کنی.
یعقوب-علیه السّلام که حیله و مکر آنان را دریافته و با بصیرت وافر نقشه آنان را درک کرده بود و می دانست که خدا برای یوسف هدفی دارد و تقدیر الهی بزودی در مورد او جاری می شود.
به-آنان گفت: جهالت و هوای نفس بر عقل شما غلبه کرد و حسادت، شما را به گناه واداشت،
من صبر و استقامت پیشه می کنم تا حقیقت امر روشن و عاقبت نقشه شما آشکار شود و از خدا بر آنچه می گویید، مدد و استعانت می طلبم.
قافله مصریان و نجات یوسف علیه السّلام از چاه
گرچه یوسف علیه السّلام در قعر چاه گرفتار است ولی لطف و رحمت خداوند همواره یار و مددکار اوست.
همان خدایی که بدین وسیله او را مورد آزمایش قرار داد، بزودی قلب او را مطمئن و افکار پریشانش را آسوده می سازد.
خدا به وسیله وحی یوسف را به صبر و بردباری سفارش کرد.
به-وی مژده و بشارت داد که به زودی تو را از تنگنای چاه نجات خواهم داد، اندوه تو را برطرف و پس از مدتی تو را بر برادرانت پیروز می گردانم.
طولی نکشید که قافله نزدیک چاه رحل اقامت افکند. رییس قافله با صدای بلندی فریاد برآورد:
دلوها را در چاه بیندازید و آب بیرون بیاورید تا عطش خود را برطرف کنیم و به حیوانات خود آب بدهیم.
این-صدا چون به گوش یوسف رسید، قلب او را خشنود کرد و مانند صدای آب گوارا بر قلب تشنه مؤثر افتاد.
دلو به چاه انداخته شد و یوسف از این فرصت استفاده کرد و به دلو و ریسمان آویزان شد.
غلام چون دید نوجوانی خوش سیما به دلو و ریسمان آویزان شده، فریاد زد و قافله را بشارت داد که ماه منظر و نیکو صورتی از چاه برآمد.
فروش یوسف علیه السّلام در بازار
کاروانیان یوسف پیامبر کریم خدا، در بازار برده فروشان عرضه و فورا او به قیمت ناچیزی فروخته شد، تا کسی متوجه ایشان نشود و از سِرّ آنان آگاه نگردد.
خداوند متعال در قرآن کریم درباره فروش یوسف در بازار می گوید:
“او را به درهم هایی معدود و بهایی اندک فروختند”. این انسان کریم را اگر با خرمنی طلا و کوهی از گوهر مبادله می کردند باز مغبون شده بودند.
عزیزمصر و نخست وزیر دربار کشور مصر که “قوطیفار” نام داشت یوسف را خرید.
او با مشاهده یوسف، پاکی فطرت و شایستگی و اصالت او را از سیمایش خواند و به همسر خویش زلیخا گفت:
این غلامی است که آثار عظمت نژاد و فضیلت اخلاق از سیمای نورانیش هوید است.
اویقینا از خانواده ای کریم برخوردار بوده است. او را عزیز و محترم بشمار و مواظب باش که مانند دیگر غلامان با او رفتار نکنی.
من-امیدوارم که هرگاه به سن بلوغ رسید و بزرگ شد از وجود او بهره مند شوم و یا او را به فرزندی انتخاب کنیم.
حضرت-یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر با کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه.

*****
داستان پسر حاتم طایی به نام عُدیّ
عدیّ بن حاتم طایی مسیحی بوده است. 
تبلیغات سوء باعث شده بود که پیغمبر اسلام(ص) را دشمن خود و قبیله اش بداند و با او مبارزه کند. 
ادامه مطلب..         

—–

داستان حضرت یوسف ع، يعقوب نبی و يوسف علیه السلام.

درباره ی آسمان آبی

سلام دوست عزیز ، ما آماده دریافت نظرات و پیشنهادات شما در مورد وب سایت پنج آسمان هستیم.

مطلب پیشنهادی

عظمت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

داستان حضرت فاطمه زهرا(س)

داستان حضرت فاطمه زهرا (س) از تولد تا شهادت – حضرت زهرا(س) درنزد مسلمانان، برترین …

2 دیدگاه

  1. هی، من فقط به سایت شما برخورد کردم.. تو هميشه اينقدر خوب توجه مي کني يا فقط براي من درستش کردي؟ در این وب سایت برای من
    بنویسید
    نام کاربری من همان است، من منتظر خواهم بود
    https://rb.gy/ydlgvk?abish

    • سلام دوست من. از این که ویرایش انجام شده روی متن مورد پسند شما بود خوشالم.
      همان طور که گفته اند: آدم های هم فرکانس(دارای فرکانس وجودی نزدیک به هم) همدیگر را جذب می کنند. آنها تا حدود زیادی همفکر و هم مرام هستند.
      دوست خوبم، امیدوارم در اولین فرصت مطلبی در مورد بحث “هم فرکانس ها” در همین سایت بگذارم تا ابعاد علمی و مفهومی آن بهتر روش شود. در پناه حق شاد و سلامت باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *