گفـت ابراهیـم با فرزنـد خویش
با عزیـز قلـب و با دلبنـد خویش
کای تو شمـع محفـل و کاشانه ام
نـور چشـم و اختـر فرزانـه ام
آمـده فرمـان که قربانـت کنـم
خود چه بینـی ای تو کانـون دلم
گفت دارم صبـر و خـودداری کنم
انـدر این فرمـان ترا یـاری کنم
چون جبینـش را نهادی روی خاک
تا ببینـد ذبـح او یـزدان پـاک
کارد را آهیـختـی بـرگـردنش
لیـک نـارد هیـچ آسیبی سرش
بار دیگـر تیـز تر کـردی شتـاب
تا ازین بن بست جویـد فتـح باب
بـاز نـارد هیـچ از خـط و اثـر
مانده هرگونـه تلاشش بـی ثمـر
حیرتش زد ای خدا این راز چیست
در ورای پرده ها دمسـاز کیسـت
این چه راز است وچه روزی سرزده
کوکـب بـخـت مرا اخگـر زده
پس نـدا آمـد همی از خنجـرش
من نمـی بـرّم رگی از گردنـش
در شگفـت آیـد خلیـل از کار من
لیک می کاهـد جلیل از بـار من
از خلیل آیـد مرا امـر و خطـاب
و ازجلیـل آید مرا نهـی و عتاب!
می فشـارد بر سرم دسـت خلیـل
لیک گیرد نبـض من دست جلیـل
پس نـدا آمـد ز خـلّاق علـیـم
سـوی ابراهیـم آن قلـب سلیـم
بس کن این راه و سبکتر زن رکاب
باز گیر ازخود عنـان کم کن شتاب
مـا پـذیـرای تـو و قربـانیـت
مرحبـا بر عهد و این دلـداریـت
جای فرزنـدت بکـن دفـع بـلا
ذبـح کن شاتـی تو قربـان خـدا
آزمـون و ابتـلا بـود ایـن هنـر
مرحبا خـوش پروریـدی این ثمر
هرکه با محبـوب نرد عشـق باخت
گوهـرش در بوتـه آتش گداخت
بلبلـی کو دامـن گلـهـا گرفـت
از طراوت آن چنـان شیـدا گرفت
که زخود بیخـود نیابـد هیـچ را
جز نسیـم عـشـق انـدر پیـچ را
آن که با دستـی فـلک را بشکنـد
وز نگینـش عالمـی بر هـم زنـد
آن که از آتـش بهـار لاله ساخت
آن که با لاهوتیـان افسانـه ساخت
آن که استـار و حجـب را درکشید
عیـن اسمـاء و حقایـق را چشیـد
آن که از جـام تجتلی گشتته مست
پشت سر وا می گذارد آن چه هست
آن که شد جانـش تجلیـگاه عشق
مست نایـد جز به قربانـگاه عشـق
آن که از بـوی سبویـت هست شد
آن که از جام بلایـت مسـت شـد
غـم چـه دارد او که بالش سوخته
شـعـلـه عشـق تـرا افـروختـه
آن که اندر عشـق تو دیوانه گشت
مست و مدهوش می و میخانه گشت
غـم چـه دارد روز طوفـان بـلا
زانکه محبـوب است وآیـد مبتـلا
«در تو نمرودیسـت در آتـش مرو
رفت خواهـی اول ابراهیـم شو»
چون نداری طاقـت اینجا دم مزن
اندر این وادی تو پـر برهم مـزن
موج بحر است این تو سهلش مخوان
پرتو عشـق است نزدیکش مـران
انـدر این وادی مـلک را پر نماند
در بسیـط آسمـان اختـر نمـاند
از چپ و از راست شیطـان لعیـن
افکند بس دام هایـش در کمیـن
لیـک او سـر فَـراز و راستـیـن
او خلیـل اللـه و مـه را در جبین
با چنان عـزم و چنـان قلب سلیم
کی فتـد در دام شیـطـان رجیـم
آتـش عشقـی چنـان افروختـه
پَـر جبریـل امیـن را سـوخـتـه
گاه در هجـر زن و فرزند خویش
رنج و محنـت را خریدار است بیش
گاه امـواج بـلا در هـم شکست
گاه طومـار بتـان از هم گسسـت
گاه در آتـش نثـار جـان کنـد
گاه نـور چشـم خـود قربـان کند
عشـق اگر بر ساحلی لنگـر گرفت
غرق دریا سـازد آن چـه بر گرفت
عشـق در پهنـای بحـر بیکـران
مـوج هـائی تیـز آرد در مـیـان
مـوج هائی بس شگفت و بس بلند
که نیابی وصـف آن در چون و چند!
سروده: محمود خیر اللهی،
استاد دانشگاه و حوزه علمیه.
19 بهمن 1399