داستان اکسیر سخن ، نقل است که یکی از مریدان علامه مجلسی، یک شب به درب منزل آن عالم بزرگوار رفته و از رفتار اشرار محل شکایت نمود. گفت: من مصمّم هستم، که محل را ترک نموده و به جای دیگری هجرت کنم. علامه مجلسی فرمودند: عجله نکن.
داستان اکسیر سخن ، مقاله از: علامه محمد تقی طباطبایی، شعر سروده شده از: محمود خیراللهی (شیدا).
من پیشنهاد می کنم که این اشرار را به ضیافتی دعوت کن. منهم خواهم آمد تا باآنان صحبتی کنم و به بینیم چه می شود.
ضیافت ترتیب داده شد و اشرار هم آمدند و گفتند: یک وصله نا همرنگ بود که او هم همرنگ خود ما گشت!
با خوشحالی وارد مجلس شدند. ولی ناگهان چشمشان به علامه افتاد که در بالای مجلس نشسته بود.
نگاهی به همدیگر نموده وگفتند: عیش ما منقّص شد.
به هر حال نشستند و شام خود را تناول کردند. در این فرصت علامه رو به رئیس آنان نموده وگفت: ممکن است شما از مرام خود برای ما تعریف کنید؟!
در جواب گفت مرام ما این است که هرگاه نان و نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم.
علامه سه بار گفت شما دروغ می گوئید و او اصرار داشت که همه شاهدند و به طور قطع چنین است.
علامه به اوگفت شما تا بحال نان و نمک خدا را نخورده اید، پس چرا خیانت می کنید؟!
مجلس با سکوت آنان به پایان رسید و رفتند.
فردا صبح رئیس آنان آمد درب منزل علامه، و به ایشان گفت:
بنده با غسل توبه آمدم محضر شما و تا ابد دیگر گرد رفتار گذشته نخواهم رفت!
شعر مزبور به مناسبت این داستان سروده شده است.
(برای تفصیل بیشتر، رجوع شود به کتاب “یک صد حکایت“ همراه با تحلیل و برداشت، ص 106)
*****
داستان اکسیر سخن
شـد یکی با مجلـسی محشـور، با شور و نوا
تـا شـکایـت آورد ز اشـرار، با حـجـب و حـیـا
—–
پس بفرمودش که رو، خود محفلی را سازکن
دعـوت آور زان گـروه ، و مجـلسی آغـاز کن
—–
آمـدنـد اشرار و دزدان چهـره هـای رنگ رنگ
وارد مجلس شدند، درگفت وگووشوخ و شنگ
—–
پس بـه گـفـت آن عـالـم فـرزانـه تـا آرد ثمـر
با رئیـس آن گـروه بـا حـسـن تـدبیـر و هـنـر
—–
پس به گفـت آن عالم فرزانه با یکصد شرف
با رئیس آن گروه می جست او درّ و صدف
—–
گفـت او را چـه مرام و عـادت است در زندگی
این چه خوی وخود چه رفتاریست درسازندگی؟
—–
در جوابش گفت سرکـرده که ما را عادت است
از نمک و از سفره هر کس چشیدیم آیت است
—–
بعد ازآن لطف وکرم، هرگز نباشم همچو پیش
می بریم از منت و لطفـش عنایت هر چه بیش
—–
گفـت با شـوق و شـعـف، آن عالـم پرهیز گار
هیچ نا خوردی تا کنـون، از سفـره پـروردگار؟!
—–
از زمـیـن و آسمـان و ز بـحـر، نا خـوردی غـذا
پس چرا، حرمت شکستی و نیـاوردی صفا؟!
—–
پس به فکر رفت و ملامت کرد نفس خویشتن
کاین چه خاشاکت بود، جلباب را در زیستن؟
—–
کرده ای غواصی دریا، بجای در وگوهر ازشرف
برده ای از بحر، حمل خار و خس جای صدف؟!
—–
رفت و آمـد روز بعـد، در محـضـر آن مـه جبیـن
طرفـه با غسـل آمـدم، ایـمـن ز ابلیـس لعیـن
—–
گفت غسـل توبـه کردم مـن، از رفتـار خویش
بعد از این دیگر نباشـم عنصـری مانند پیش
—–
در جوابـش گفت آن عـالـم خـدایـت رحـم کرد
هوش باش وبعد ازین گرد گناهان خود مگرد!
گفت غسـل توبـه کردم مـن، از رفتـار خویش بعد از این دیگر نباشـم عنصـری مانند پیش
این بود تاثیـر نقـش عالـمـی روشن ضمیـر
منقلب گرداند افراد، از شـرارت در مسیـر
—–
این بود تاثیـر گفت یـوسفـی محـبـوب جـان
منقلـب سـازد ضمـیـر قابـل از شـوق جنـان
—–
ایـن بـود تاثـیـر سحّـار مـلـک در آسـمـان
تا جـلا بخشد به دل ، از لـوح تقـوا بی امان
—–
سرکشد “شیدا” ز جـام و ساغـر نـور مبین
شد تمنّـایـش محـبـت از خـدا، در یـوم دین
—–
مقاله از: علامه محمد تقی طباطبایی، شعر سروده شده از: محمود خیراللهی (شیدا).